روزها و شب ها از پی هم میگذشت و دخترو پسرک طلبه با عشق با هم زندگی میکردن پسرک چون پدر و مادرش طلاق گرفته بودن بو خیلی نحبتی از اونها ندیده بود حسابی با خانواده من گرم گرفته بود دیگه روابطش با داداشم و پدرم خیلی خوب شده بود و خاطرات تلخ گذشته فراموش شده بود تا اونا زنگ میزدن ما پرواز میکردیم تو ماشینشون و با هم میرفتیم تفریح و گردش و.همه چیز خیلی خوب بود پسرک مادر دخترک رو مامان صدا میکرد و با هم خیلی خوب بودن ولی خرید عروسی ولی از نوع غیر معمولش
بله برون و رسیدن دخترک به تنها آرزویش
۷ سال از ۱۸ سالگی گذشته....
پسرک ,خیلی ,هم ,دخترک ,مامان ,شدن ,با هم ,خیلی خوب ,و با ,شده بود ,ماشینشون و
درباره این سایت