همیشه میگن دوران عقد خیلی خوبه همه کلی خاطره های خوب دارن ولی من. منم خاطره زیاد دارما ولی وقتی عقدکردیم پسرک خیالش راحت شد فک کرد سختگیری های خانوادم تموم شده ولی زهی خیال باطل. تو دوران عقدم نشد یه شب کنار هم بخوابیم . البته تو دوران نامزدی یه بار ما رفتیم مسافرت شهرستان پدربزرگ جان جای سرسبز و عالی و پدر دخترک گفت به پسرک هم بگو بیاد و پسرک هم زنگ زده و نزده پرواز کرد و اومد . رفتیم به باغمون یه خونه کاهگلی قدیمی توش داره پسرک باهوش سریع
اشتراک گذاری در تلگرام
چند روزی بیشتر به بله برون نمانده بود سردرگم بودم مردد بودم ولی ته دلم محکم از جواب بله ام بود. تلفن را برداشتم به دوستی زنگ زدم که پدرش بنام بود دوستی که شاید انقدر از مهربانی و خوشبختی پدر مادرش برایم تعریف میکرد که من بیشتر و بیشتر عاشق طلبه سید میشدم. پدر گوشی را گرفت سلام کردم پاسخم داد:علیکم سلام گفت:این دخترک ما خیلی تعریف شما را میکند گفتم :ممنون با خجالت گفتم استخاره میخوام و قضیه طلاق رو براشون گفتم.
اشتراک گذاری در تلگرام
حالا دیگه اون دخترک ۱۸ ساله ۲۵ ساله شده. یعنی ۷ ساله از اون زمان که همه آرزوش ازدواج با طلبه سید بودگذشته و حالا دخترک . حالا دیگه دخترک هیچ ارزویی نداره چون بالش شکسته حالا دیگه فقط ای کاش میگه. ای کاش به جای اینکه امام رضا رو قسم بده که سید طلبه براش پیدا کنه از امام رضا میخواست فقط خوشبخت بشه کاش از امام رضا میخواست با هر کی ازدواج میکنه فقط خوشحال باشه و بخنده ای کاشیعنی واقعا دعاهای خوبی نکردم؟؟؟؟؟؟!!! همش تو ذهنم میگم
اشتراک گذاری در تلگرام
تا اینکه .بهونه گیری های پسرک هر روز بیشتر بیشتر شد همش میگفت چرا اینقد زیاد میری خونه مامانت چرا اونا هی میان خونمون. اخه خونه هامون تو یه خیابون بود و اونام یه وقتایی که از دمه خونه ما رد میشدن زنگ و میزدن حلما رو ببینن یا نهایت نیم ساعت بشینن. همش میگفت چرا میخوان بیان قبلش زنگ نمیزنن و. همش میگفت ما باید بریم قم برای درس خوندن ولی هدف اصلی پسرک دور کردن دخترک از خانوادش بود نه درس سرتون دردنیارم اینقد این حرفا رو زد هی میگفت برو بهشون بگو
اشتراک گذاری در تلگرام
روزها و شب ها از پی هم میگذشت و دخترو پسرک طلبه با عشق با هم زندگی میکردن پسرک چون پدر و مادرش طلاق گرفته بودن بو خیلی نحبتی از اونها ندیده بود حسابی با خانواده من گرم گرفته بود دیگه روابطش با داداشم و پدرم خیلی خوب شده بود و خاطرات تلخ گذشته فراموش شده بود تا اونا زنگ میزدن ما پرواز میکردیم تو ماشینشون و با هم میرفتیم تفریح و گردش و.همه چیز خیلی خوب بود پسرک مادر دخترک رو مامان صدا میکرد و با هم خیلی خوب بودن ولی
اشتراک گذاری در تلگرام
دخترک و پسرک قصه ما بلاخره به هم رسیدن با کلی آرزو برای امید و آرزو برا آیندشون نمیگم روزای خوب و قشنگ و پر از عشق نداشتیم چرا اتفاقا داشتیم روزایی که اگه چند ساعت همو نمیدیدم دل تنگ میشدیم روزایی که باید چند بار در روز به هم زنگ میزدیم و با عشق با هم حرف میزدیم روزایی که لحظه شماری میکردم از سرکار بیاد روزایی میپریدم در رو باز میکردم تا خودمو بندازم تو آغوشش روزایی که آره من هیچ وقت به چشم زدن اعتقاد نداشتم ولی دیگه دارم خیلی هم محکم و قاطع
اشتراک گذاری در تلگرام
چیزی به تاریخ عروسی یعنی 92/3/4 نمونده بود تقریبا همه کار ها تموم شده بود
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت